تازه فهمیدم با یه نگاه هم میشه عاشق شد!!!!!!!!
هفته اول بعد از عید با یه شور و شوق خاصی رفتم کاویان وسط کلاس آمدم بیرون که یه دفعه دیدمش اومد تو طبقه ای که ما بودیم سرع دوستمو صدا زدم اومد بیرون کچل شده بود من ف کردم قراره بره سربازی یه ذره نگاش کردم و گفتم آش خور شدید انگار بدش اومد تند از پله ها رفت پایین و رفت تو کلاسش...
نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت
11:11 صبح توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |