سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تازه فهمیدم با یه نگاه هم میشه عاشق شد!!!!!!!!

اول که گفت : دو هفته پیش همون روز که شارژر میخواستید پشت پنجره کلاستون

 

دیدمتون با چادر بودید . خیلی دوست داشتم و خوشم آمد...

 

گفت از همون هفته به سحر گفتم اما انگار غایب بودید گفتم مشهد بودم ...

 

گفت : دیگه هیچی نمیشنیدم ذوق داشتم میمردم...


نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت 11:40 صبح توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |

وارد کلاس که شدیم همه بچه ها و حتی استاد از شادابیه خاصی که داشتم و آرایش صورتم تعجب کردن


استاد هم بلند بم گفت انگار مشهد بهتون زیادی ساخته ها... وقتی نشستیم یکی از بچه ها به اسم سحر اومد عقب پیشم نشست


سحر دوست دختر امین(فنچ) دوست علی بود..دو سه بار دیده بودمش


گفت کجایی دو هفته داداش من(علی) من و کچل کرده و میگه شمارتو میخواد


اصلا باورم نمیشد تا حالا با پسر دوست نبودم اما خب حس کردم انگار اونم دوستم داره..


داشتم از ذوق میمردم سحر زنگ زد به امین که به علی بگو بیاد علی هم کلاس نیمده بود


اما برا زنگ استراحت اومد من انقد خوشحال بودم که هیچی نمی فهمیدم


 باهم دوسای من و علی و دوستاش رفتیم سوپری از سوپری که اومدیم امین شماره علی و بهم داد


بعدم علی ازم خواست که برم تو پارک تا حرف بزنه باهام..


انگار دنیاروئ بهم داده بودن اول پارک ایستادیم  و حرف میزدیم:


نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت 11:36 صبح توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |

 از مشهد چهارشنبه بود که برگشتیم


من در انتظار یکشنبه و داشتم برنا ریزی میکردم چه جوری کلاه رو بش بدم نیلو فر هم کمکم میکرد


من آرایش نمیکردم  ساده بودم   اما اون بش می اومد خیلی سوسول باشه


نمیدونم منظورم از کلاه خریدن براش چی بود


اما خب حس کردم دوستش دارم خیـــــــــــــلی زیاد


یکشنه وارد کاویان که شدم اول با نیلو رفتیم یه ذره آرایش کردم بعد وارد کلاس شدیم


نقشه این بود تو تایم استراحت  برم بش بگم بعد کلاس پنج دقیقه بیاد تو پارک کارش دارم


اما وارد کلاس که شدم همه چی عوض شد:


نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت 11:29 صبح توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |

مشهد خیلی خوش گذشت اولین سفر مجردیمون بود..


اما من دلتنگ علی شده بودم...


نمیتونسم به کسی هم بگم  گفتم شاید مسخرم کنند


بگن فقط تو کاویان همو دیدید حالا به فرضم تلاششو کرد برا شارژر دلیل نمیشه که...


روز اول که وارد حرم شدیم اولین کسی که به چشمم خورد یکی شبیه علی بود


ف کردم خودشه با نیلو به طرفش رفتیم اما اون نبود..


وقتی داشتیم تو بازار تاب میخوردیم یاد کچلیه علی افتادم و براش یه کلاه قشنگ خریدم


و منتظر شدم تا اصفهان بیایم و یکشنبه بشه....


نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت 11:25 صبح توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |

تو مدرسه اعلام کردن برا مشهد ثبت نام میکنند ما هم یه اکیپ 5 نفره بودیم که سال پیش هم اسم نوشتیم اما نبردنمون


اسممون رو نوشتیم و منتظر شدیم ببینیم میبرنمون یا نه


یه روز تو مدرسه اعلام کردن بردنمون حتمی شده خیلی خوش حال بودیم


جلسه اخر قبل از اینکه بریم مشهد  تو کاویان دوستم گفت شارژر نوکیا میخواد ما هم نداشتیم بش بدیم


تو زنگ استراحت رفتم به علی گفتم شارژر نوکیا دارید


اونم همه تلاششو کرد برام شارژر جور کنه نتونست


بعد بهم گفت اگه واجبه زنگ بزنم بچه ها از مغازه بیارن (قند تو دلم آب شد)


اما من گفتم برا دوسم میخواسم ممنون اونم گفت پس هیچی و رفت


بعد کلاس خواسم برم ازش خداحافظی بگیرم اما استاد صدام زد و کارم داشت برا همین نشد


فقط رفتم پشت پنجره دیدمش تو پارک داره میره با چادر بودم اونم من و دید


نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت 11:19 صبح توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |

هفته اول بعد از عید با یه شور و شوق خاصی رفتم کاویان


وسط کلاس آمدم بیرون که یه دفعه دیدمش اومد تو طبقه ای که ما بودیم


سرع دوستمو صدا زدم اومد بیرون


کچل شده بود من ف کردم قراره بره سربازی


یه ذره نگاش کردم و گفتم آش خور شدید انگار بدش اومد تند از پله ها رفت پایین و رفت تو کلاسش...


نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت 11:11 صبح توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |

هر هفته که می گذشت شوق من برا کلاس رفتن یا بهتره بگم علی رو دیدن بیشتر میشد

 

انگار از هفته یکشنبه اش روز شانس من بود

 

به عید که نزدیک شدیم هفته آخر کلاس غمم برا ندیدنش بیشتر میشد

 

اما کاری نمی شد کرد عید نزدیک بود و کلاس ها هم تعطیل شدن..


نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت 11:8 صبح توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |

جلسه ی بعدی کلاس یک هفته بعد بود . نمیدونم چرا اما از علی بیشتر از بقیه پسرا کاویان خوشمون می اومد(من و دوسم)


با همه تلخ بودیم کار خودمون و میکردیم اما وقتی علی و میدیدیم نرم می شدیم..


هر هفته ای که می اومدیم میدیدیمش...


 


نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت 11:3 صبح توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |

تو کاویان عمادی کلاس کنکور میرفتیم هم من هم علی...


وسط کلاس با دوسم اجازه گرفتیم آمدیم بیرون دوستم داشت با گوشی حر ف میزد یه دفعه علی اومد از کلاسشون بیرون و وایساد به موهاش ور رفتن

م

ن و دوسمم برا شوخی همین کارو کردیم


وقتی برگشت تو کلاس دو سه بار هی درو باز و بسته کردو با ما دَکی کرد...


کلاس که تمام شدم یه زره اداشو در آوردیم و برگشتیم خانه...


نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت 10:59 صبح توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |

سلام

من میخوام تو این وب از کسی که همه زندگیمه حرف بزنم......از اوله اوله آشناییمون باهم....

حتی الان که دیگه منو نمیخواد اما همه زندگیمه و دوستش دارمدوست داشتن


نوشته شده در پنج شنبه 91/5/12ساعت 3:25 عصر توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 نرخ ارز - قیمت خودرو - قالب وبلاگ