سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تازه فهمیدم با یه نگاه هم میشه عاشق شد!!!!!!!!

وارد کلاس که شدیم همه بچه ها و حتی استاد از شادابیه خاصی که داشتم و آرایش صورتم تعجب کردن


استاد هم بلند بم گفت انگار مشهد بهتون زیادی ساخته ها... وقتی نشستیم یکی از بچه ها به اسم سحر اومد عقب پیشم نشست


سحر دوست دختر امین(فنچ) دوست علی بود..دو سه بار دیده بودمش


گفت کجایی دو هفته داداش من(علی) من و کچل کرده و میگه شمارتو میخواد


اصلا باورم نمیشد تا حالا با پسر دوست نبودم اما خب حس کردم انگار اونم دوستم داره..


داشتم از ذوق میمردم سحر زنگ زد به امین که به علی بگو بیاد علی هم کلاس نیمده بود


اما برا زنگ استراحت اومد من انقد خوشحال بودم که هیچی نمی فهمیدم


 باهم دوسای من و علی و دوستاش رفتیم سوپری از سوپری که اومدیم امین شماره علی و بهم داد


بعدم علی ازم خواست که برم تو پارک تا حرف بزنه باهام..


انگار دنیاروئ بهم داده بودن اول پارک ایستادیم  و حرف میزدیم:


نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت 11:36 صبح توسط یه عاشق!!!!!!!! نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 نرخ ارز - قیمت خودرو - قالب وبلاگ